صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

بخش ۶۲

۱

دوش در وقت سحر زلف تو آمد به خیال

رفت مرغ دل من در قفس سینه و بال

در جواب او

۲

بر رخ ماه کلیچه چو عیان شد خط و خال

گرده سفره افلاک پذیرفت زوال

۳

در نیاید به نظر طلعت حلوای برنج

فتد ار صحنک چنگالیم اندر چنگال

۴

خوش بود صحن برنجی که شد آلوده به قند

گر بود بر زبرش مرغ کنون فارغ بال

۵

ز هوای تنک میده و شوق نخوداب

من به جان خدمت طباخ کنم چندین سال

۶

آن زمانی که شود معده پر از نان و عسل

خوش بود در نظر اهل دلان آب زلال

۷

سیر گشتند چو یاران همه از مائده ای

وه چه باشد که رسد خوان دگر از دنبال

۸

آه این اطعمه ها را همه در دیگ هوس

می پزد صوفی سودا زده دایم به خیال

تصاویر و صوت

نظرات