صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

بخش ۷۲

۱

در سر زلف تو تنها نه دل شیدا رفت

جان و سر نیز به هم در سر این سودا رفت

در جواب او

۲

در پی صحنک کاچی، نه دل شیدا رفت

جان سودا زده هم در سر این سودا رفت

۳

دل سودا زده چون بوی مزعفر بشنید

پیش ازو روح، روان از پی خوردنها رفت

۴

بهر پالوده که آیند به استقبالش

در میان دل و جان نیز بسی غوغا رفت

۵

جستم اکرا قدحی، قلیه رنگین«لا» گفت

وه چه گویم که چها بر دل از آن «لا، لا» رفت

۶

هر که از نان و عسل معده خود سیر ندید

دیده بینا به جهان آمد و نابینا رفت

۷

اشتیاقی که مرا بود به حلوا و برنج

از سرم آن همه از دولت گندم وا رفت

۸

سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط

همچو صوفی شکم هر که پر از حلوا رفت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
علی دادمهر
۱۴۰۲/۰۶/۱۲ - ۱۵:۲۷:۵۲
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن