صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

بخش ۹۷

۱

تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار

در جواب او

۲

بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار

یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار

۳

کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی

تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار

۴

تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا

بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار

۵

فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس

همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار

۶

بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس

هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار

۷

کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام

باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار

۸

چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها

می گذارد این سخنها را به عالم یادگار

تصاویر و صوت

نظرات