
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۱
۱
عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا
دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا
۲
خار خارست من دل شده را در سینه
تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا
۳
زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست
کرد آن کار، ولی می کند این کار جدا
۴
بلبل امروز مغنی شده در صحن چمن
شیشه را ساز کنون پر، می گلنار جدا
۵
دارم از باغ وصالت هوس شفتالو
خوش بود میوه که خود می کنی از بار جدا
۶
گر به غیر از گل روی تو نگاهی بکنم
باد در دیده من هر مژه یک خار جدا
۷
دل صوفی که عیان برد دو چشم سیهت
چون به کوی تو غریب است نگه دار جدا
نظرات