
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۲۱
۱
روز ازل که طینت آدم سرشته اند
بر صفحه دلم غم او را نوشته اند
۲
عاشق شدی، هرآینه باید جفا کشید
بر می دهد بلی به زمین هر چه کشته اند
۳
ای زاهدان چو منع من از عشق می کنید
من چون کنم که در گل من این سرشته اند
۴
عشق از برای زینت انسان پدید شد
محروم ازین شرف به یقین دان، فرشته اند
۵
آنها رسیده اند به مقصود کین زمان
دامان غم گرفته و خود را بهشته اند
۶
خون شد دلم در آتش سودایش و هنوز
تا بر سرم چهار ز غم او نوشته اند
۷
در جامه دید چون تن صوفی نگار گفت
باریکتر ازین نخ دیگر نرشته اند
نظرات