صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

شمارهٔ ۳۴

۱

سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش

که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش

۲

مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص

رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش

۳

نشسته پیر خرابات مست لایعقل

صراحی می حمرا گرفته در آغوش

۴

بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار

به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش

۵

چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم

چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش

۶

ترا که عاقبت کار خاک باید شد

غم جهان چه خوری باده مروق نوش

۷

به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی

مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش

تصاویر و صوت

نظرات