
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۳۸
۱
گر بود با من به صلح و گر به جنگ
رو نگرداند دل از وی هیچ ... نگ
۲
بعد ازین ناموس را یکسان کنم
راست ناید عشق چون با نام و ننگ
۳
زاهدا دست از من مسکین بشو
طشت من افتاد از بام این درنگ
۴
با لب او قند دعوی می کند
کله او را فرو کوبی به سنگ
۵
بر سر بازار خندان می گذشت
شکر آمد از دهان او به تنگ
۶
ای دل اکنون حاضر آن غمزه باش
کز سپر بیرون شود تیر خدنگ
۷
دیده صوفی چو گردد خاک راه
لآله روید از گل او زرد رنگ
نظرات