
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۳۹
۱
آن پری دور از من و من در غمش دیوانهام
آشنای اویم و از خویشتن بیگانهام
۲
چون سگ دیوانه بر در ماندهام حیران و زار
نیستم قابل از آن، ره نیست در کاشانهام
۳
داد جام بادهام دل گشت فانی زین طرب
میرود جان از بدن، برگشت چون پیمانهام
۴
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار
زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانهام
۵
همنشینی دل نمیخواهد مرا با هیچ کس
با خیال روی او تا در جهان همخانهام
۶
هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر
هست چون گنج غم او در دل ویرانهام
۷
خلق میگویند صوفی در غمش دیوانه شد
ای مسلمانان بلی، دیوانهام! دیوانهام!
نظرات