
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۴۱
۱
چشمه آب حیات است دهان یارم
از لب چون شکرش کام طمع می دارم
۲
در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست
جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم
۳
چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم
بی تو در دیده خونبار بود گل خارم
۴
به چمن در نظر گل منشین بی پرده
که ترا در نظر غیر رواکی دارم
۵
عاشق زارم و جز دیدن او ای واعظ
به نصیحت که کنی، باد هوا پندارم
۶
مست این کار مرا قسمت روز ازلی
گر ترا دیده بیناست مکن انکارم
۷
همچو صوفی سر و دستار به می بفروشم
جرعه ای باده به این حیله مگر دست آرم
نظرات