
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۴۲
۱
وقت آن شد که اقامت به خرابات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
۲
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
۳
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
۴
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
۵
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
۶
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
۷
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
نظرات