
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۵۰
۱
پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین
۲
بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین
۳
می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین
۴
ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین
۵
ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین
۶
دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین
۷
صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین
نظرات