صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

شمارهٔ ۵۷

۱

دل چو دید آن شکرین‌لب‌ها و مشکین‌خال او

می‌شود دیوانه چون من آه و مسکین حال او

۲

می خرامید آن نگار و در پیش می شد رقیب

خوش بود عمر ای دریغا مرگ در دنبال او

۳

هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر

بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او

۴

قابل تاج سلاطین هیچ می دانی که کیست

آن سری کاندر جهان شد ساعتی پامال او

۵

باشد این دل وارهد از دست شاهین غمش

هست همچو صعوه ای چون باز در چنگال او

۶

خاطرم در ره تفال داشت پیش آمد رقیب

خی و ری آمد بلی نیکو نباشد فال او

۷

لعل او زهاد را سرمست دارد روز و شب

باده حمراست گویی آن لبان آل او

۸

کی فروشد او به جان بنده خاک پای خویش

بهتر از هر دو جهان باشد چو یک مثقال او

۹

عقل و هوش و جان و دل بربوده از صوفی رخش

کی تواند گفت شعری خوش زبان لال او

تصاویر و صوت

نظرات