
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۵۹
۱
ای توتیای دیده من خاک راه تو
جانم فدای غمزه چشم سیاه تو
۲
ای شهسوار حسن عنان را کشیده دار
کز حد گذشت ولوله دادخواه تو
۳
بر بام قصر چون بگشادی نقاب دوش
شرمنده گشت ماه ز روی چو ماه تو
۴
بگریخت دل به کوی تو آمد به صد شتاب
نیکوش دار چون بود اندر پناه تو
۵
ای دل خموش باش که از ناله شبت
سوزند قدسیان سماوات ز آه تو
۶
چشمم به حال زار دل خویش می گریست
دل گفت چون کنم که بود این گناه تو
۷
صوفی تو جان خویش نهان از چه می کنی
چون شعر جان گداز تو باشد گواه تو
نظرات