
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۷
۱
امروز مرا فرقت آن روی چو ماه است
در هجر ندانم که در آفاق چه ماه است
۲
از خلق نخواهم که کنم درد تو پنهان
اما چه کنم این دو رخ زرد گواه است
۳
گوید که مکش آه، مرا آه چه سازد
خورسندی بیمار چو از ناله و آه است
۴
زلف آمد و بگرفت همه عارض او را
آشفتگی من همه از زلف سیاه است
۵
کردم نظری و دلم افتاد درین قید
از قید دل ای دیده ترا عین گناه است
۶
ای دل چو اسیر سر زلف و ذقنی تو
شب حاضر خود باش که در راه تو چاه است
۷
باشد رخ صوفی و قدوم تو چو در شهر
مقبول بود زر که برو سکه شاه است
نظرات