صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

شمارهٔ ۸

۱

وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست

ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست

۲

مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز

همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست

۳

می کنم جان را نثار مقدم میمون او

گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست

۴

هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند

منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست

۵

جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل

ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست

۶

از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن

ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست

۷

می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش

تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست

تصاویر و صوت

نظرات