
طبیب اصفهانی
شمارهٔ ۱۵۱
۱
به صید جسته از دامی چه خوش میگفت صیّادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
۲
تو با بیگانگان بنشین به عشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
۳
من آن روزی ز شهد عشق شیرینکام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود و نه فرهادی
۴
به حرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
به هر گلشن که دیدم قمریی یا سرو آزادی
۵
ز هجر عافیت دشمن، به گردون رفت فریادم
تو بیپروا نشد یک شب دهی گوشی به فریادی
۶
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
۷
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
۸
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن به رنگ گل که بر باد فنا دادی
نظرات