
طبیب اصفهانی
شمارهٔ ۹۸
۱
به من آن بیوفا یارب که بادا خاطر شادش
نمیدانم تغافل میکند یا رفتم از یادش
۲
خدا داند که مرغ بیپر دل را چه پیش آید
که صیادش گرفت و نیم بسمل کرد و سر دادش
۳
نشد چون دل خموش از ناله در بزم تو دانستم
که بلبل در چمن از بیم هجرانست فریادش
۴
نمردم گر ز هجر امشب مرنج از من که جان دادن
بود دشوار صیدی را که بر سر نیست صیادش
۵
شکستی چون دل ما را به تعمیرش چه میکوشی
که چون این خانه ویران گشت نتوان کرد آبادش
۶
طبیب از بس که میخندد به بخت خویش میترسم
برد این خنده آخر گریه دلتنگی از یادش
نظرات