
ترکی شیرازی
شمارهٔ ۴۹ - یاقوت لب
۱
تا مَهِ روی تو از پرده عیان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
۲
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
۳
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
۴
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
۵
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
۶
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
۷
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
۸
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
۹
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
۱۰
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
نظرات