ترکی شیرازی

ترکی شیرازی

شمارهٔ ۹۶ - تاب آفتاب

۱

گفت سکینه غمم حساب ندارد

چشم من امشب،خیال خواب ندارد

۲

درد یتیمی ز کف ربوده توانم

وای برآن کودکی که باب ندارد

۳

اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها

چون شده امشب که اضطراب ندارد

۴

با پدرم گو بیا به سایهٔ خیمه

پیکر تو تاب آفتاب ندارد

۵

عمه بر این قوم دون، بگو که سکینه

بازوی او طاقت طناب ندارد

۶

خصم ستمگر زند مرا ره کین

رحم به دل، خوفی از عقاب ندارد

۷

دشت ز نامحرمان پر است و ندانم

عمه چرا؟ مادرم نقاب ندارد

۸

شیر به پستان، ز قحط آب، در این دشت

مادر غمدیده ام رباب ندارد

۹

نظم تو «ترکی» ز چشم اهل مصییبت

خون به چکاند اگر که آب ندارد

تصاویر و صوت

نظرات