
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۰۴
۱
غنچهای، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سر پیش افگندن ز بستان ادب
۲
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
۳
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
۴
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
۵
نی دهان از خنده بیجا ترا وا میشود
میدرد بیشرمیت بر تن گریبان ادب
۶
میتوان شد از ادب شیرین به کام روزگار
کمترین نعمت گواراییست بر خوان ادب
۷
هست جای خار زیر پا و، جای گل به سر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
۸
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
نظرات