
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۳۸
۱
در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
۲
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
۳
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
۴
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
۵
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
۶
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
۷
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
۸
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
۹
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
۱۰
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
نظرات