واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۱۴۸

۱

زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است

که در ثنای جوانی، زبان درافشان است

۲

مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام

بکام گوهر لفظم، بجای دندان است

۳

مباش غره، که هرروز بر سر دگری است

بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است

۴

دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم

ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است

۵

ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟

ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است

۶

عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟

که روی سخت گدا، سد راه احسان است

۷

چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی

که جای چینی درویش، طاق نسیان است

۸

چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟

ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است

۹

جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار

نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است

تصاویر و صوت

نظرات