واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۱۵۰

۱

این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است

هر یک بره حادثه، چشمی نگران است

۲

نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت

فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است

۳

تا اول عمر است، بیا بار ببندیم

بالیده شود میوه نخلی که جوان است

۴

در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل

درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است

۵

از بس همگی بهر میان گوشه نشینند

جایی که کنار است درین عهد، میان است

۶

ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن

گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است

۷

جایی که کسی دم نزند غیر خموشی

اظهار غم خویش، کجا کار زبان است

۸

واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟

«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟

تصاویر و صوت

نظرات