
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۵۵
۱
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
۲
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
۳
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
۴
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
۵
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
۶
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
۷
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
۸
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
۹
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
۱۰
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
نظرات