
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۶۶
۱
دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
۲
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
۳
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
۴
دلی که درد ندارد، براحت ارزانی
سری که شور ندارد، سزای بالین است
۵
چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟
که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است
۶
چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت
که خصم تند خنک روی، شیر برفین است
۷
مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد
که پاس دوستی امروز رسم پیشین است
۸
ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات
از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است
تصاویر و صوت

نظرات