
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۶۹
۱
چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است
بیتو شبهای درازم همه بر هم بسته است
۲
میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
۳
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
۴
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
۵
چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
۶
مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
نظرات