
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۷۷
۱
پیری رسید و، از همه وقت کناره است
جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟
۲
بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی
برگشتن نگاه تو عمر دوباره است
۳
تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است
گویی که تار عمر تو تار نظاره است
۴
چون مو سپید گشت، بدندان مبند دل
سر زد چو صبح، وقت غروب ستاره است
۵
دیگر نمانده جای تو در دیده، ای نگاه
جز جای خود بگریه سپردن چه چاره است
۶
گر مطلب از کناره گزیدن نه شهر تست
بودن میان مردم عالم، کناره است
۷
در عهد ماست زخمی خار گزندگی
بیچاره یی که همچو گلشن جامه پاره است
۸
واعظ به فکر دوست زبان از سخن مبند
جایی که دل نشسته زبان هیچکاره است
نظرات