واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۱۸۸

۱

گفتمش: آن آتش است؟ گفت که: نی،روست روست!

گفتمش: آن دود چیست؟ گفت: که آن موست موست

۲

من که بملک جهان، ندهم یک موی او

دل بجهان چون دهم؟ در دل من اوست اوست!

۳

چون شود او جلوه گر، در قدم سرو او

جان من آب است آب، جسم منش جوست جوست

۴

آنکه شود پردگی، مغز بود؛ مغز، مغز

وآنکه بود خودنما، پوست بود پوست پوست

۵

شرم بود، همچو آب؛ در گهر آدمی

هست بها در حیا، آب چو در روست روست

۶

کس نپسندد ترا، زآنکه توی خودپسند

گر تو به خود دشمنی، خلق بود دوست دوست

۷

پا ننهد یاد دوست، در دل پرکبر و ناز

دل چو شود خاکسار، یار مرا کوست کوست

۸

سیم و زر و ملک و مال، دشمن جان تواند

با تو کسی نیست نیست غیر غم دوست دوست

۹

چشم سیه مست او، گر گزدش دور نیست

واعظ بی دل کباب، ز آتش آن خوست خوست

تصاویر و صوت

دیوان ملا محمدرفیع واعظ قزوینی (با تصحیح و مقدمه و فهارس) به کوشش سید حسن سادات ناصری - ملا محمد رفیع واعظ قزوینی - تصویر ۱۸۰

نظرات