
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۰۴
۱
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
۲
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
۳
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کس از جنون نگذاشت
۴
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
۵
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
۶
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت
نظرات
رحیم اکبری