
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۱۴
۱
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
۲
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
۳
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
۴
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
۵
شد جوانی و، ندیدیم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
۶
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
۷
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
۸
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
۹
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
۱۰
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
تصاویر و صوت

نظرات