واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲۲۹

۱

ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد

گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد

۲

به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا

نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد

۳

کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را

سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد

۴

توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن

اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد

۵

امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را

که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد

۶

کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید

خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد

۷

بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک

چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد

۸

سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها

چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد

۹

بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ

ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد

تصاویر و صوت

نظرات