واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲۳

۱

پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را

برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را

۲

ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری

که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را

۳

نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی

همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را

۴

کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی

برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را

۵

شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون

ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را

۶

در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد

دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را

تصاویر و صوت

نظرات