
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۳۰
۱
به دل اندیشه جانانم از شوکت نمیگنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمیگنجد
۲
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیدهام در پرده حیرت نمیگنجد
۳
از آن رو میروم از خود، چو میآیی به بالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
۴
ز درد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
ز بس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
۵
به نازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
۶
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، به جز در گوشهٔ عزلت نمیگنجد
۷
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد
نظرات