
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۴
۱
نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
۲
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
۳
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
۴
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
۵
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
۶
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
۷
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
۸
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
نظرات