
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۴۰
۱
چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
۲
عیب است زبس تندی از مردم روشن دل
از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد
۳
بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید
تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد
۴
در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی
بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد
۵
عکس گل رخسارش، در آب اگر افتد
از حیرت آن در بحر، گرداب نمیگردد
۶
آن چهره آتشگون، زان شوخ که من دیدم
چون زلف برآن عارض، بیتاب نمیگردد
نظرات