واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲۴۹

۱

فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد

که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد

۲

جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن

چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!

۳

بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم

بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد

۴

شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا

که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد

۵

بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را

که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد

۶

سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من

فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد

تصاویر و صوت

نظرات