
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۵۰
۱
آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
۲
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
۳
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
۴
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
۵
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
۶
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
۷
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
۸
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
۹
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
۱۰
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
۱۱
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
نظرات