واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲۵۱

۱

بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد

که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد

۲

ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس

بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد

۳

نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت

طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد

۴

اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی

ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد

۵

حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟

شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد

۶

مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم

که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد

۷

از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ

شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد

تصاویر و صوت

نظرات