
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۵۵
۱
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
۲
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
۳
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
۴
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
۵
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
۶
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
نظرات