
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۵۸
۱
زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
۲
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
۳
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
۴
در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین
آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
۵
از پس قطع رگ جانم قطار رهروان
جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد
۶
از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج
روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد
۷
من که میمردم برای یکدم آب زندگی
رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد
۸
لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق
طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد
۹
جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست
زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد
تصاویر و صوت

نظرات