
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۶۶
۱
در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
۲
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
۳
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
۴
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
۵
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
۶
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
۷
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
۸
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
۹
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
نظرات