واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲۷۷

۱

از جگر خوناب اشکم خوش به سامان می‌رسد

وه چه رنگین کاروانی از بدخشان می‌رسد

۲

می‌رسد صد ره مرا از ناتوانی جان به لب

تا نگاه حسرت از چشمم به مژگان می‌رسد

۳

می‌کشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا

می‌رسد تا بر لبت، جان بر لب نان می‌رسد

۴

نیست از الوان نعمت‌ها، به جز زحمت ز تو

همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان می‌رسد

۵

رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند

خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان می‌رسد

۶

چهره دل می‌کند پاک از غبار یاد شهر

دست واعظ گر به دامان بیابان می‌رسد

تصاویر و صوت

نظرات