
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۹۶
۱
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
۲
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
۳
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگههای توانگر میکشد
۴
به سکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را برمیکشد
۵
گر به گردون رفتهای، آخر بود جای تو خاک
طفل هرجا هست، خود را سوی مادر میکشد
۶
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
نظرات