واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲۹۸

۱

به خود دم تا فرو بردم، سخن شد

به دل تا گریه دزدیدم، چمن شد

۲

ز ترک کام، گردد کام حاصل

ز خاموشی توان صاحب سخن شد

۳

ز پس آیینه سانم آشنا رو

بهر خلوت که رفتم، انجمن شد

۴

در صد حرف، برمن بسته گردید

خموشی تا مرا قفل دهن شد

۵

ترقی، از سفر، در گردباد است

تنزل کار گرداب از وطن شد

۶

چنان واعظ اسیر قید هستی است

که نتواند دمی از خویشتن شد

تصاویر و صوت

نظرات