واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۳۰۱

۱

بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند

جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند

۲

چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک

تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند

۳

از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست

بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند

۴

نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد

بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند

۵

چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر

زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند

۶

مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار

یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند

۷

تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع

رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند

تصاویر و صوت

نظرات