واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۳۰۹

۱

حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند

شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند

۲

یک چشم دیده است در آیینه خویش را

بر چهره اش هنوز عرق آب میزند

۳

کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب

ساغر بطاق ابروی محراب میزند

۴

تابد چو ماه عارض او از نقاب شب

آتش رخش بخرمن مهتاب میزند

۵

از بار درد بسکه گران است کشتی ام

دریا گر بجبهه ز گرداب میزند

۶

بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار

شبنم کنون بر آتش گل آب میزند

۷

افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند

طعن صفا ولی به در ناب میزند

تصاویر و صوت

نظرات