
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۳۷
۱
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
۲
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
۳
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
۴
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
۵
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
۶
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
نظرات