
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۳۷۴
۱
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
۲
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
۳
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
۴
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
۵
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
۶
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
۷
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
۸
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
۹
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
نظرات