
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۳۸۹
۱
منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
۲
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
۳
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
۴
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
۵
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
۶
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
۷
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
۸
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
۹
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
نظرات