واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۳۹۹

۱

بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز

بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز

۲

همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم

اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز

۳

ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد

که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز

۴

چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا

که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز

۵

روند صاف دلان بی تعلق از دنیا

برون ز کوره آتش دوید مینا سبز

۶

شود ز باد اجل نخل قامتت عریان

قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز

۷

کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف

شده است دختر رز را نهال گل پا سبز

۸

چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست

چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز

۹

گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ

که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز

تصاویر و صوت

نظرات